عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

عرفان جون

زیارت امامزاده داوود

( چهارشنبه 92/03/08 ) بعدازظهر امروز بهمراه خاله زهرا اینا و مامان جون عازم زیارت شدیم و کمی ترافیک بود و ضد حال خوردیم و توی تاریکی رسیدیم و چون جاده اش کمی ترسناکه همش استرس داشتیم... عزیزدلم خیلی خیلی بهش خوش گذشت چون همه کسایی که خیلی دوسشون داره کنارش بودن خصوصا داداش مهدی یار گلش... نماز جماعت رسیدیم ولی عرفانم نذاشت من نماز بخونم و دائما بغلم بود شیطون بلای مامان... شام رو هم توی رستوران عمو محمد نزدیک حرم خوردیم ولی خیلی کثیف بود و باباحسینم که حساس ؛ کلی حرص خورد... عرفان خان هم یه لحظه دست از شیطنت بر نمی داشت... برگشتنی باباحسین برات عصای صدادار خرید و ما رفتیم به گذشته و خاطراتش ... چون یادمه منم ...
26 دی 1392

عرفان مستقل

(چهارشنبه – 92/03/01)   عزیزدلم دیگه برای خودش مردی شده و توی اتاق و روی تخت کوچولوی ناز خودش میخوابه. خداروشکر علیرغم فکرهای اشتباه من خیلی راحت عادت کرد و برای هر دومون خوب شد که مستقل شد عزیزدلم. تازه کلی ذوق داره و خوشش میاد که توی اتاق خودش باشه. خیلی سریع خوابش برد و توی صورت عین ماهش میشد راحتی رو حس کرد. فقط تا صبح طبق روال همیشگی چندین بار برای شیر خوردن بیدار شد و بازم زودی خوابش برد عشق مامان. ولی دیگه اتاق ما صفایی نداره و بی رونق شده چون گل خوشبوش کمه...   عشق ما ورودت به اتاق و خوابیدنت روی تخت خودت مبارک   ازت ممنونیم که مارو به آرزومون رسوندی ... آخه اون م...
11 دی 1392

مامان جون رفت کربلاو دوباره تنها شدیم ...

(جمعه- 92/06/02 ) امروز مامان جون و خاله زهرا عازم کربلا شدن و ...     منم مرخصی گرفتم تا برای دلبندم مادری کنم و باباحسین هم مرخصی گرفت تا هم درس بخونه و هم برای اینکه ما حوصله مون سر نره بریم شمال ؛ ویلامون روبروی دریا بود و خیلی خیلی دلبازتر از سری های قبل ... تا در ورودی خونه رو باز میکردیم دریا رو میدیدیم و عرفان خان هم سر از پا نمی شناخت و سریع میگفت آبَ و دیییا ... 2تا بچه گربه هم شده بودن دوست عرفان خان و هر روز از صبح تا شب پیشمون بودن و حسابی دوست شده بودین ولی از روی نادونی دم اون بیچاره ها رو لگد میکردی و یهو میزدی تو سرشون و کارهای خطرناکه دیگه که واقعا ق...
20 آذر 1392

خاطرات تلخ و شیرین واکسن هجده ماهگی عشقم

 (پنجشنبه – 92/02/14)   امروز برای تزریق واکسن 18ماهگی گل پسر رفتم درمانگاه حیات ؛ قبلش بهت قطره استامینوفن دادم و بردمت و بمحض اینکه وارد شدم و گفتم واکسن 18ماهگی پرستار گفت باید بین روزهای یکشنبه تا چهارشنبه بیاین ؛ منم کلی عذاب وجدان گرفته بودم که بیخودی بهت استامینوفن دادم. دوری از مامان جون کلافم کرده بود و با بی حواسی دوباره روز شنبه (14/02) بهت قطره استامینوفن بردمت درمانگاه تا مثلا واکسنت رو بزنم و بمحض اینکه پرستار درمانگاه منو دید گفت بی حواس امروز شنبه است و باید فردا بیاین و تا سه نشه بازی نشه.بازم عذاب وجدان از بیخودی قطره دادنم. بالاخره روز یکشنبه (13/02) باز هم بهت قطره دادم و بردمت ...
20 آذر 1392

جشن تولد مامان زهره و شیطنتهای عرفان خان 92/01/23

(جمعه – 92/01/23)  امروز باباحسین حسابی زحمت کشیده بود البته با چند روز تاخیر برام جشن تولد گرفته بود و عرفان خان هم با رقص های ناز و پر از عشوه اش و با قرهای مکررش تکمیلش کرد و برای مامانش حسابی رقصید و ترکوند. مامان جون و باباجون و دایی محمد و دایی مهدی و خاله زهرا و دایی حمید هم مهمونمون بودن که دستشون بی بلا حسابی همگی سنگ تموم گذاشته بودن ... جبران کنیم ایشاله براشون ... اولین کادوی تولدم رو گل پسرم و باباحسین مهربونش بهم دادن که یه دسته گل خیلی خیلی ناز بهمراه یه جفت گوشوراه خوشمل بود که خیلی لازم داشتم ... دستشون درد نکنه عزیزای من   مرضیه جون و عرفان خان و دایی مهدی و ناهی...
13 آذر 1392

صرفا جهت اطلاع همه عزیزان

سلام به همه دوستان عزیز با عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری امام حسین (ع) و یاران وفادارشون ؛ عزیزای دلم اگر دقت کرده باشید در پایان هر پست تاریخی رو درج کردم که نشان دهنده زمان پست های نوشته شده است ؛ بنده تاکنون شاغل بودم و نمیتونستم مطالب رو بروز یادداشت کنم. پس اطلاعاتت پستهام درسته ولی در پایان تاریخ ذکر کردم و از عزیزانی که توی نظراتشون نسبت به مطالب نوشته شده تعجب کردن عذر خواهی میکنم و من باید تاریخ پستهارو ابتدا قرار میدادم... از اظهار لطفتون سپاسگزاریم و قول میدیم سریعتر به روز کنم تا به تاریخ حال برسم ...         ...
18 آبان 1392

سفر به شهر آستارا

صبح زود قبل از روشن شدن هوا بهمراه خاله زهرااینا و مامان جون و عمه ثریا و سمیه جون و ننه ( مادربزرگ من که عرفان خیلی بانمک صداش میزنه ) حرکت کردیم و از اینکه من رانندگی میکردم ؛ عشقم کلی متعجب شده بود و همش صدام میکرد ماما و چون من نمیتونستم برگردم عقب و نگاش کنم یه کمی شاکی بود , آخه از زمانی که ماشینمون رو عوض کرده بودیم ؛ من رانندگی نکرده بودم و عزیزدلم حق داشت تعجب کنه. توی منجیل صبحانه خوردیم ولی عرفان از دیدن توربین های بادی خسابی ذوق کرده بود و بیشتر مشغول بازی بود و بحدی شیطنت کرد تا با یه خانواده اصفهانی دوست شد و کلی خوراکی و شکلات ازشون گرفت ... توی راه کمی اذیت کردی و بی تاب بودی چون داداش اومده بود ماشین ما و نمی...
18 آبان 1392

مسافرت به شهر قزوین

بهمراه باباجون و مامان جون و خاله زهرااینا رفتیم شهر قزوین و خداروشکر چون راهش خیل نزدیک بود اصلا اذیت نشدی و کلی با داداش مهدی یار بهت خوش گذشت ، فقط سر صندلی ماشین ات یه کمی با هم مشکل دارین... چون با عزیزای دل عرفان و البته منو باباحسین ، سفر کرده بودیم خلی خیلی خوش میگذشت و اصلا دوست نداشتیم تموم بشه چون همش با هم بیرون بودیم و میگفتیم و میخندیدم و لذت میبردیم. جاهایی که رفتیم : امامزاده آمنه خاتون - موزه مردم شناسی قزوین - گرمابه سنتی - در عالی قاپو - روستای مردم کلایه - دریاچه اوان و قلعه الموت یا حسن صباح   عرفان خان دوست پیدا کرده بود توی گرمابه سنتی و به هیچ عنوان راضی به ترک...
18 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد