عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

عرفان جون

سفر به شهر همدان

ا مروز راهی همدان شدیم و خیلی خوشحالم چون 2هفته مرخصی گرفتم تا بیشتر کنار عزیزام باشم و دست بابایی بی بلا که برامون هتل باباطاهر رو رزرو کرده بود ؛ جاهایی که رفتیم : غار علیصدر که بخاطر تاریکیش زیاد خوشت نیومده بود و بیقرار بودی ؛ لالجین رفتیم و کلی سفال خریدیم و تو هم سرحال بودی و با مامان همکاری میکردی ؛ آرامگاه بوعلی سینا و باباطاهر عریان عکس خانوادگی گرفتیم و ... خیلی جاها رفتیم و خوش گذروندیم ولی برگشتنی روز چهارشنبه (91/04/29) از روی تخت افتادی و صورت ماهت و دماغ کوچولوت زخم شد و کل خوشی سفر رو از بین برد... عزیزم خیلی شیطون شدی و نگرانتم ... خدایا همه کوچولوها رو در پناه خودت داشته باش و عرفان منم بین اونا ...
5 تير 1392

سینه خیز رفتن گل پسر تنبل

عزیزدلم کلی تلاش کرد که بتونه سینه خیز بره ولی نتونست و فقط ژستش رو گرفته بود و کلی خنده دار شده بود چون وقتی ناامید میشد سریع شروع میکرد گریه و زاری ... تازه وقتی دستش میموند زیرش میترسید و تموم چشماش رو باز میکرد و بازم گریه میکرد ولی اینبار از ترسش ... ما میخندیدم و خوشحال بودیم بابت ژست سینه خیز رفتنت ... فدای تو با ناز و اداهای نی نی گونه ات ولی بالاخره سینه خیز رفتن رو شروع کردی (جمعه 91/04/09) ...
5 تير 1392

مرواریدهای عرفان خان

ا مروز مامان جون زنگ زد و گفت مژدگونی بده که عرفان گل پسر مروارید دار شده ... کلی ذوق کردم و حتی گوشی تلفن رو زمین نزاشته به همه همکارهام گفتم و براشون سریع سفارش بستنی دادم ...بعدشم زودی به بابایی زنگ زدم و خبر خوش رو بهش دادم و اونم مثل من از ذوقش سریع به دوستاش گفت که عرفانم دوندون در آورده و صدای خوشحالی اونارو هم  شنیدم ولی یه کوچولو ناراحت بودم که چرا همون موقع خودم کنارت نبودم که اولین نفری باشم که دندون یعنی مروارید ناز داخل دهن گل پسر رو رویت کرده باشه ... رفتنی خونه برای مامان جون و باباجون و دایی محمد شیرینی (بستنی میوه ای ) خریدیم و یه جشن کوچولوی دندونی برات گرفتیم البته ناگفته نماند قبلا مامان جون ب...
4 تير 1392

سفر به شهر رامسر

امروز با دایی محمد و مامان جون و باباحسین عازم رامسر شدیم و خیلی توی راه خوش گذروندیم و وقتی رسیدیم لب دریا برای رفتن داخل آب بدجور بی تاب بودی ، وقتی دایی و بابا رفتن توی آب دیگه طاقت نیاوردی و بحدی غر میزدی و جیغ و داد راه انداخته بودی و آروم نمیشدی ؛ تا اینکه بابایی بردت داخل آب و دیگه سر از پا نمیشناختی و اونقدر دست و پا میزدی که همه کسانیکه تو سواحل بودن خنده شون گرفته بود ؛ تازه میخواستی مثل غواصها شنا هم بکنی ولی ما اجازه نمیدادم و گریه میکردی ولی کمی به آرزویت رسیدی و با دست و پا زدن سر و صورت خوشگلت خیس شد و مامان جون نگران بود نکنه مریض بشی ولی من بی خیال فقط در حال عکاسی و فیلمبرداری بودم و بس ناناز من .   اینم عکسای...
4 تير 1392

اولین خرابکاری

امروز به عزیزم غذا میدادم و خوشحال بودم از اینکه جدیداً فوت کردن یاد گرفته و با هر قاشق که داخل دهنش میزارم یه بار فوت میکنه و با نمکتر از قبل شده و لبای کوچولوش با فئت کردن خیلی خیلی کوچولوتر میشه ؛ ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید چون اولین خرابکاریش رو انجام داد و کل غذا رو فوت کرد توی صورتم ؛ از یه طرف خنده ام گرفته بود که شیطون شدی و از طرفی بخاطر کثیفی لباست و صورتم عصبانی شده بودم ؛ ولی کلی خندیدم از دست شیطنتهای نی نی گونه ات نانازم .  ( 91/03/25 ) ...
27 خرداد 1392

قد و وزن 8 ماهگی و خبر بد

امروز برای قد و وزن پایان 7ماهگی بردمت درمانگاه حیات و برای اولین بار بود که مسئول بهداری ناراضی بود و گفت که پسرمونو لاغر کردی و حالمون گرفته شد ولی چون بدجور مریض شده بودی و خوب غذا نمی خوردی  حدس میزدم وزن کم کرده باشی اما نه اینقدر ... طبق معمول بابایی سریع استرسش شروع شد و دربدر دنبال دکتر فوق تخصص بود تا توسط ایشونم معاینه بشی و خیالمون راحت بشه که چیزی نیست و به گفته من فقط بخاطر کم خوریت که وزن کم کردی و مشکل دیگه ای نیست؛ بردیمت پیش فوق تخصص کودکان (آقای دکتر عرب حسینی – بیمارستان بهمن که زادگاهت بود عزیزم ) ؛ خداروشکر که دکترم خیالمون رو راحت کرد و گفت سرماخوردگی معمولیه و برات دستگاه بخور بخریم و هیچ مشکل د...
27 خرداد 1392

اولین جشن تولدم با حضور عرفان خان

امروز تولد بنده است و باباحسین به میمنت این ورود جانانه بنده به جهان برای ناهار تدارکاتی دیدن اونم بهمراه مامان جون و باباجون و دایی محمد نانازی و سفره خانه دلنوازان دعوتمون کرده که واقعا سنگ تموم گذاشته بود ؛ دستش بی بلا ... عرفان خان عزیزم که حسابی مارو شرمنده کردی و  بعد از کلی شیطنت خوابیدی و ما هم با خیال راحت ناهارمون رو خوردیم و گپ هامونم زدیم و کلی سر به سر باباحسین مظلومت گذاشتیم ... بعد اینهمه اتفاقات جالب تازه گل پسر بیدار شدی و مامان جون بهت کباب داد و چون لثه هات شدیدا میخارید میکشیدی به لثهات و خوش میگذروندی عزیزم نوش جونت که اولین ناهار جشن تولد مامانت رو خوردی عزیزدل...     ( پنجشنبه 91/01...
27 خرداد 1392

سفر به کاشان جهت ضدآلرژی شدن گل پسر مامان

امروز عازم کاشان شدیم تا مراسم گلابگیری رو تماشا کنیم و همینطور به توصیه دکترت و بقیه بزرگتر ها روی گلهای محمدی ( از آلرژی زاترین گلهای بهاری) که الان فصلشه بخوابی و بقلتی و تا آخر عمر گل پسرمون به فصل بهار و گلها و گردافشانی و ... آلرژی و حساسیت نداشته باشه؛ انشاله ... رفتیم داخل کارگاه گلابگیری سعید و با اجازه صاحب کارگاه لباسهاتو از تنت درآوردیم و لختت کردیم و خوابوندیمت روی گلهای محمدی که روی پارچه سفیدی روی زمین پهن بودن و از بس ناز شده بودی که علاوه بر خودمون ، بقیه هم ازت فیلم و عکس میگرفتن ... بین گلها نمیشد پیدات کرد چون خودتم گلی مامان فدات ... جالب بود که بعد شما چند تا نی نی دیگه ام آوردن و دقیقا همین کارهارو براشون انجا...
22 خرداد 1392

اولین باری که خودت تنهایی نشستی

وای خدای من پسرم بزرگ شده و حالا دیگه هفت ماهه شده ... امروز گل پسری به تنهایی و بدون کمک گرفتن از دستهای ما و حتی بدون اینکه سست باشه و بیافـته روی پاهای کوچولو و توپولوش مثل یه آقای محترم نشست. طبق معمول مامان ندیده ات هم کلی ذوق کرد و کلی اسباب بازی برات آورد تا سرگرم بشی... تو هم نشستی و عین یه آقای متـشخص باهاشون بازی کردی بدون اینکه تعادل بهم بریزه و خدای نکرده بیفتی روی زمین. عزیزم دیگه مرد شده خدای من حافظش باش ...             ( 91/02/19 )   ...
22 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد