سفر به شهر آستارا
صبح زود قبل از روشن شدن هوا بهمراه خاله زهرااینا و مامان جون و عمه ثریا و سمیه جون و ننه ( مادربزرگ من که عرفان خیلی بانمک صداش میزنه ) حرکت کردیم و از اینکه من رانندگی میکردم ؛ عشقم کلی متعجب شده بود و همش صدام میکرد ماما و چون من نمیتونستم برگردم عقب و نگاش کنم یه کمی شاکی بود , آخه از زمانی که ماشینمون رو عوض کرده بودیم ؛ من رانندگی نکرده بودم و عزیزدلم حق داشت تعجب کنه. توی منجیل صبحانه خوردیم ولی عرفان از دیدن توربین های بادی خسابی ذوق کرده بود و بیشتر مشغول بازی بود و بحدی شیطنت کرد تا با یه خانواده اصفهانی دوست شد و کلی خوراکی و شکلات ازشون گرفت ... توی راه کمی اذیت کردی و بی تاب بودی چون داداش اومده بود ماشین ما و نمی...