عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

عرفان جون

سفر به شهر آستارا

صبح زود قبل از روشن شدن هوا بهمراه خاله زهرااینا و مامان جون و عمه ثریا و سمیه جون و ننه ( مادربزرگ من که عرفان خیلی بانمک صداش میزنه ) حرکت کردیم و از اینکه من رانندگی میکردم ؛ عشقم کلی متعجب شده بود و همش صدام میکرد ماما و چون من نمیتونستم برگردم عقب و نگاش کنم یه کمی شاکی بود , آخه از زمانی که ماشینمون رو عوض کرده بودیم ؛ من رانندگی نکرده بودم و عزیزدلم حق داشت تعجب کنه. توی منجیل صبحانه خوردیم ولی عرفان از دیدن توربین های بادی خسابی ذوق کرده بود و بیشتر مشغول بازی بود و بحدی شیطنت کرد تا با یه خانواده اصفهانی دوست شد و کلی خوراکی و شکلات ازشون گرفت ... توی راه کمی اذیت کردی و بی تاب بودی چون داداش اومده بود ماشین ما و نمی...
18 آبان 1392

مسافرت به شهر قزوین

بهمراه باباجون و مامان جون و خاله زهرااینا رفتیم شهر قزوین و خداروشکر چون راهش خیل نزدیک بود اصلا اذیت نشدی و کلی با داداش مهدی یار بهت خوش گذشت ، فقط سر صندلی ماشین ات یه کمی با هم مشکل دارین... چون با عزیزای دل عرفان و البته منو باباحسین ، سفر کرده بودیم خلی خیلی خوش میگذشت و اصلا دوست نداشتیم تموم بشه چون همش با هم بیرون بودیم و میگفتیم و میخندیدم و لذت میبردیم. جاهایی که رفتیم : امامزاده آمنه خاتون - موزه مردم شناسی قزوین - گرمابه سنتی - در عالی قاپو - روستای مردم کلایه - دریاچه اوان و قلعه الموت یا حسن صباح   عرفان خان دوست پیدا کرده بود توی گرمابه سنتی و به هیچ عنوان راضی به ترک...
18 آبان 1392

تحویل سال 1392 (دومین سال نو عرفان خان)

  امروز چهارشنبه است و ساعت 2 و نیم سال 1392 آغاز میشه ... من و باباحسین و عرفان خان ؛ کنار سفره هفت سین مون نشستیم ( البته آقا عرفان فقط 2دقیقه نشست و بقیه رو در حال بدو بدو و شیطنت بود و هر سری یکی از سین ها رو داغون میکرد) و دعا میکردیم و قرآن میخوندیم که  سال تحویل شد و باباحسین روی دوتامون رو بوسید و از لای قرآنش بهمون عیدی داد ... عشقم سریع عیدیش رو آورد داد دست من...   از اینکه من رو امین خودش میدونه و هر چیزی رو که دوست داره میدی بهم تا براش نگهدارم لذت میبرم ... وای مادر شدن چه خوبه خدا میشی تکیه گاه عزیزترین کست تو  دنیا ما تقریبا 2 ساله شدیم ؛ یعنی 2ساله خدای مهربون ب...
18 آبان 1392

نامزدی عمو علی ( پسرعموی مامان زهره)

امروز حسابی تیپ زدیم و ساعت 3 با باباحسین رفتیم جشن نامزدی عموعلی و عالیه جون ( ایشاله خوشبخت بشن )   از در خونه که وارد شدیم بخاطر صدای باند که واقعا بلند بود ؛ وحشت کردی و گریه و اشکت بند نمی یومد و مجبور شدم بدون سلام و احوالپرسی سریع خودمو به اتاق برسونم تا عزیزم بیش از این بی تابی نکنه. چند دقیقه ای که گذشت و متوجه شدی که اومدیم جشن و صدای آهنگ رو شنیدی ؛ اخمهات تبدیل به خنده شد و شروع کردی قر دادن و رقصیدن و همه از دست کارهات میخندیدن. خلاصه آخر شب هم به همراه باباحسین و عمو عباس و فرهاد و احمد حسابی ترکوندی و قر دادن هات تمومی نداشت و همه از ته دل برات کف میزدند عزیزم دل همه رو بردی با این اطوارهای دخترو...
18 آبان 1392

حاجی ها از مکه اومدن

امروز صبح اول وقت مامان جون و باباجون از مکه اومدن ؛ عرفان خان هم خواب تشریف داشتن و موندن خونه پیش زنعمو و فرودگاه نیومد. وقتی رسیدیم خونه و سرو صداشد ؛ عرفان جونم سراسیمه بیدار شد و بمحض شنیدن صدای باباجون از جاش پاشد و سریع اومد بغلش و اصلا قصد پایین اومدن نداشت و خلاصه تا چند ساعتی روی پای باباجونش نشسته بود و صبحانه خورد تا بالاخره خوابید.        با اینکه خیلی کوچولویی ولی احساساتت منو کشته عزیزم... بعدازظهر انگاری تازه مامان جونت رو شناخته بودی و تمام قضایای صبح رو این بار برای مامانی پیاده کردی ...نارش میکردی ... بوسش مکیدی و انگشتت رو به نشونه خوابالو بودنت میکردی توی چشم اون بنده...
10 مهر 1392

چکاپ 15 ماهگی عرفان خان

امروز گل پسرمون رو برای چکاپ ماهانه بردیم مطب دکتر جوانمرد ؛ با حوصله قد و وزن عزیزم رو گرفت و کلی اطلاعات تغذیه ای و بازی بهم داد. جالب بود در حیم معاینه با دکترت بازی میکردی و خنده اش رو درآورده بودی عزیزم. خداروشکر از رشدت راضی بود... امیدوارم عزیزدلم همیشه سالم و شاد و موفق باشه در تمامی مراحل زندگیش ... انشاله   ضمنا عزیزم یاد گرفته بگه سگ = هاپو که به زبون عرفانی میشه هاپی   (پنجشنبه - 91/11/12) ...
10 مهر 1392

مامان جون و باباجون عازم مکه شدن

امروز مامان جون و باباجون عازم مکه شدن و مهد کودک عرفان خان که دایی محمد اسمش رو سرای محبت گذاشته تا اطلاع ثانوی تعطیله و زحمت نگهداری گل پسر رو خاله زهرا میکشه. وقتی مامان اینا رفتن انگاری کل دنیارو با خودشون بردن و خیلی احساس تنهایی میکردم و بارها ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد و دیگه نمیشد جلوشونو گرفت... خدایا نعمت پدر و مادر داشتن رو از هیچ بچه ای نگیر .... الهی آمین از فردا باید کمی زودتر از خونه دربیایم تا بریم خونه خاله زهرا و مهد جدید عرفان خان دلم آشوبه هم از بابت عرفان که بدجور به مامان اینا عادت کرده و شاید نبودشون اذیتش کنه ؛ میدونم زهرا از من بهتر هوای عرفان رو داره و با داداش مهدی یار هم رابطشون خیلی ...
2 مهر 1392

سفر مجدد گل پسرم به جزیزه مرجانی کیش

امروز عرفان خان برای بار دوم و در پانزده ماهگی بهمراه مامان جون و باباجون و باباحسین و ساعت 2 بسمت کیش پرواز کرد و من بحدی استرس داشتم که توی هواپیما نمونی و اذیت کنی که نگو ... خداروشکر چون مامان جون همراهمون بود و طرز خوابوندنت رو توی موارد خاص بهتر از من بلد بود بمحض ورودمون و نشستن روی صندلیهامون با قلق خاصش که لالایی گفتن به زبون ترکی هستش خوابوندنت و منم نفس راحتی کشیدم و کلی بهم خوش گذشت... ولی بنده خدا مامان جون کل مسیر روی دستاش خوابوندت که یه وقت بدخواب نشی و کلی شرمنده اش شدم ولی چه کنم دیگه ...     بعد از اینکه بسلامتی رسیدیم و وسایلهارو جابجا کردیم رفتیم سواحل مرجانی ولی خیلی ناراحت شدیم چون جزر و م...
18 شهريور 1392

بازی کردن عرفان خان

عزیزدلم خیلی واضح باباحسین رو صدا میزنه و باهاش دالی بازی میکنه ؛ میگه بابا دا دا دا و دستش رو نصفه از لای در اتاق میاره بیرون و دوباره قایم میکنه پشت در. وای که بازی با پسر ناز و خوشمزه ای مث عرفان خان چه کیف داره خدای من!!!! بشین و پاشو رو یاد گرفتی و هر شب چند باری انجام میدی و ما هم از خنده ریسه میریم ... آخه وقتی می شینی و میخوای دوباره پاشی اکثرا میافتی و شاکی میشی حسابی وقیافه نازت خنده دار میشه با اخم قشنگت       (یکشنبه - 91/11/15) ...
18 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد