شب یلدا و سرماخوردگی عرفانم
شنبه 92/09/30
امشب ؛ شب یلداست و دلم از صبح گرفته چون عرفان جونم مریض شده و مسری هستش باید تنها تو خونه باشیم و شب بلند یلدا رو صبح کنیم.
وای چه بد ... آخه هر سال خونه بابااینا با بچه ها چقدر خوش میگذروندیم.
به مامانم زنگ زدم و احوالشون رو جویا شدم و یه آماری گرفتم که گفت همه جمعن و ناراحت نباشم و بچه است که دیگه تا بزرگ بشه کلی اذیت و نگهداری لازمه ... ولی شام نخورید براتون میفرستم ؛ منم تو دل گفتم مادر جان شام داریم و شام نمیخوام ولی خودتون رو میخوام...
تقریبا نیم ساعت بعد تلفن زنگ در خونمون رو زدن و تا توی آیفون مامان اینارو دیدم گفتم ای خدای من چه زود صدامو شنیدی ... مامان اینا اومدن خونه ما و طفلکی ها شامشونم آورده بودن...
باباحسین هم برای دلخوشی من هندوانه و انار و آجیل خریده بود و همه چی برای یه شب یلدای بیادموندنی آماده شد ولی یهویی و بدون هماهنگی و خارج از انتظار من ... که از صبح در فکر تنهایی و ناامید بودم...
مامان خوبم این گل تقدیم به شما که بازم گل کاشتی و تنهام نزاشتی عزیزم