حاجی ها از مکه اومدن
امروز صبح اول وقت مامان جون و باباجون از مکه اومدن ؛ عرفان خان هم خواب تشریف داشتن و موندن خونه پیش زنعمو و فرودگاه نیومد.
وقتی رسیدیم خونه و سرو صداشد ؛ عرفان جونم سراسیمه بیدار شد و بمحض شنیدن صدای باباجون از جاش پاشد و سریع اومد بغلش و اصلا قصد پایین اومدن نداشت و خلاصه تا چند ساعتی روی پای باباجونش نشسته بود و صبحانه خورد تا بالاخره خوابید.
با اینکه خیلی کوچولویی ولی احساساتت منو کشته عزیزم...
بعدازظهر انگاری تازه مامان جونت رو شناخته بودی و تمام قضایای صبح رو این بار برای مامانی پیاده کردی ...نارش میکردی ... بوسش مکیدی و انگشتت رو به نشونه خوابالو بودنت میکردی توی چشم اون بنده خدا...
کلی برات سوغاتی آوردن عزیزم که مبارکت باشه : لباسهای شیک - کتونی نانازی و اسباب بازی و ...
خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه که واقعا در نبودشون ارزششون معلوم میشه...
"عکس خانوادگی بدون باباحسین در کنار عزیزای دلمون "
راستی تو این مدت که 2هفته بود تمام زحمتهات با خاله زهرای نازنین بود که با همه سختی ها و اذیتهاش و بی خوابیهای صبح و ظهرش مث یه مادر ازت پرستاری کرد و حسابی تپل تر شدی و چیزهای جدید ییاد گرفتی ( ماهی چیکار میکنی ؛ لبهای کوچولوی نازت رو بهم میچسبونی و باز و بسته میکنی ) ( بشین و پاشو که میخواد زودتر به سربازی عادت کنی ) ( ای بابا که گل پسرم میگه ا بابا ابابا) خلاصه کلام :
خاله زهرای عزیزم مرسی ... جبران کنیم ایشاله
"عرفان روز تولدش بغل خاله زهرا "
**روز ولیمه مامان جونش توی سالن**
(پنجشنبه - 91/11/19)