مسافرت به شهر قزوین
بهمراه باباجون و مامان جون و خاله زهرااینا رفتیم شهر قزوین و خداروشکر چون راهش خیل نزدیک بود اصلا اذیت نشدی و کلی با داداش مهدی یار بهت خوش گذشت ، فقط سر صندلی ماشین ات یه کمی با هم مشکل دارین...
چون با عزیزای دل عرفان و البته منو باباحسین ، سفر کرده بودیم خلی خیلی خوش میگذشت و اصلا دوست نداشتیم تموم بشه چون همش با هم بیرون بودیم و میگفتیم و میخندیدم و لذت میبردیم.
جاهایی که رفتیم :
امامزاده آمنه خاتون - موزه مردم شناسی قزوین - گرمابه سنتی - در عالی قاپو - روستای مردم کلایه - دریاچه اوان و قلعه الموت یا حسن صباح
عرفان خان دوست پیدا کرده بود توی گرمابه سنتی و به هیچ عنوان راضی به ترکش نبود و افتاده بود دنبال دوستش و خانواده اش ؛ بالاخره با گرفتن یه عکس یادگاری از هم جداشون کردیم.
خیلی خیلی خوش گذتش ، فقط کاپشن باباحسین گم شد و کلی دردسر کشیدیم تا پیداش کنیم و تحویلش بگیریم ... ولی خاطره خوبی شد
راستی داشت یادم میرفت بگم که عزیزم شمردن یاد گرفته و عشق مامان در حضور مامان جون ، باباجون ، خاله زهرا , عمومهدی و داداش برامون از 1 تا 10 البته با کمک من و باباحسین شمرد و همگی براش غش و ضعف رفتن ...
1 تا 10 به زبون عرفانی :
یک = اک
دو = اووووو
سه = اِ
چهار= سکوت
پنج = انج
شش = ایش
هفت = افت
هشت = اشت
نه = سکوت
ده = اَ ه ه ه
(جمعه - دوشنبه = 05- 92/01/02 )