عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

عرفان جون

سفر به شهر رامسر

امروز با دایی محمد و مامان جون و باباحسین عازم رامسر شدیم و خیلی توی راه خوش گذروندیم و وقتی رسیدیم لب دریا برای رفتن داخل آب بدجور بی تاب بودی ، وقتی دایی و بابا رفتن توی آب دیگه طاقت نیاوردی و بحدی غر میزدی و جیغ و داد راه انداخته بودی و آروم نمیشدی ؛ تا اینکه بابایی بردت داخل آب و دیگه سر از پا نمیشناختی و اونقدر دست و پا میزدی که همه کسانیکه تو سواحل بودن خنده شون گرفته بود ؛ تازه میخواستی مثل غواصها شنا هم بکنی ولی ما اجازه نمیدادم و گریه میکردی ولی کمی به آرزویت رسیدی و با دست و پا زدن سر و صورت خوشگلت خیس شد و مامان جون نگران بود نکنه مریض بشی ولی من بی خیال فقط در حال عکاسی و فیلمبرداری بودم و بس ناناز من .   اینم عکسای...
4 تير 1392

اولین خرابکاری

امروز به عزیزم غذا میدادم و خوشحال بودم از اینکه جدیداً فوت کردن یاد گرفته و با هر قاشق که داخل دهنش میزارم یه بار فوت میکنه و با نمکتر از قبل شده و لبای کوچولوش با فئت کردن خیلی خیلی کوچولوتر میشه ؛ ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید چون اولین خرابکاریش رو انجام داد و کل غذا رو فوت کرد توی صورتم ؛ از یه طرف خنده ام گرفته بود که شیطون شدی و از طرفی بخاطر کثیفی لباست و صورتم عصبانی شده بودم ؛ ولی کلی خندیدم از دست شیطنتهای نی نی گونه ات نانازم .  ( 91/03/25 ) ...
27 خرداد 1392

قد و وزن 8 ماهگی و خبر بد

امروز برای قد و وزن پایان 7ماهگی بردمت درمانگاه حیات و برای اولین بار بود که مسئول بهداری ناراضی بود و گفت که پسرمونو لاغر کردی و حالمون گرفته شد ولی چون بدجور مریض شده بودی و خوب غذا نمی خوردی  حدس میزدم وزن کم کرده باشی اما نه اینقدر ... طبق معمول بابایی سریع استرسش شروع شد و دربدر دنبال دکتر فوق تخصص بود تا توسط ایشونم معاینه بشی و خیالمون راحت بشه که چیزی نیست و به گفته من فقط بخاطر کم خوریت که وزن کم کردی و مشکل دیگه ای نیست؛ بردیمت پیش فوق تخصص کودکان (آقای دکتر عرب حسینی – بیمارستان بهمن که زادگاهت بود عزیزم ) ؛ خداروشکر که دکترم خیالمون رو راحت کرد و گفت سرماخوردگی معمولیه و برات دستگاه بخور بخریم و هیچ مشکل د...
27 خرداد 1392

سفر به کاشان جهت ضدآلرژی شدن گل پسر مامان

امروز عازم کاشان شدیم تا مراسم گلابگیری رو تماشا کنیم و همینطور به توصیه دکترت و بقیه بزرگتر ها روی گلهای محمدی ( از آلرژی زاترین گلهای بهاری) که الان فصلشه بخوابی و بقلتی و تا آخر عمر گل پسرمون به فصل بهار و گلها و گردافشانی و ... آلرژی و حساسیت نداشته باشه؛ انشاله ... رفتیم داخل کارگاه گلابگیری سعید و با اجازه صاحب کارگاه لباسهاتو از تنت درآوردیم و لختت کردیم و خوابوندیمت روی گلهای محمدی که روی پارچه سفیدی روی زمین پهن بودن و از بس ناز شده بودی که علاوه بر خودمون ، بقیه هم ازت فیلم و عکس میگرفتن ... بین گلها نمیشد پیدات کرد چون خودتم گلی مامان فدات ... جالب بود که بعد شما چند تا نی نی دیگه ام آوردن و دقیقا همین کارهارو براشون انجا...
22 خرداد 1392

اولین باری که خودت تنهایی نشستی

وای خدای من پسرم بزرگ شده و حالا دیگه هفت ماهه شده ... امروز گل پسری به تنهایی و بدون کمک گرفتن از دستهای ما و حتی بدون اینکه سست باشه و بیافـته روی پاهای کوچولو و توپولوش مثل یه آقای محترم نشست. طبق معمول مامان ندیده ات هم کلی ذوق کرد و کلی اسباب بازی برات آورد تا سرگرم بشی... تو هم نشستی و عین یه آقای متـشخص باهاشون بازی کردی بدون اینکه تعادل بهم بریزه و خدای نکرده بیفتی روی زمین. عزیزم دیگه مرد شده خدای من حافظش باش ...             ( 91/02/19 )   ...
22 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد