سفر به شهر رامسر
امروز با دایی محمد و مامان جون و باباحسین عازم رامسر شدیم و خیلی توی راه خوش گذروندیم و وقتی رسیدیم لب دریا برای رفتن داخل آب بدجور بی تاب بودی ، وقتی دایی و بابا رفتن توی آب دیگه طاقت نیاوردی و بحدی غر میزدی و جیغ و داد راه انداخته بودی و آروم نمیشدی ؛ تا اینکه بابایی بردت داخل آب و دیگه سر از پا نمیشناختی و اونقدر دست و پا میزدی که همه کسانیکه تو سواحل بودن خنده شون گرفته بود ؛ تازه میخواستی مثل غواصها شنا هم بکنی ولی ما اجازه نمیدادم و گریه میکردی ولی کمی به آرزویت رسیدی و با دست و پا زدن سر و صورت خوشگلت خیس شد و مامان جون نگران بود نکنه مریض بشی ولی من بی خیال فقط در حال عکاسی و فیلمبرداری بودم و بس ناناز من . اینم عکسای...