عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

عرفان جون

~ ~ وجودم ؛ عرفان ~ ~

" روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید "

" که آرام بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است "

" " عرفان جان ، بهانه ی زندگیم ، خوش اومدی " "

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

^^ ازت ممنونیم پاییزمون رو بهار کردی ^^

 

سفر به بابلسر

92/11/10 تا 92/11/12 امروز برای یافتن ویلای مورد نظرمون رفتیم نور و چمستان که همیشه آگهی های فروش ویلاش عجیب و باور نکردنی بود ... سر ظهر رسیدیم نور و برای گشت و گزار و صرف ناهار رفتیم لاویج که جای واقعا زیبا و دیدنی بود و الان توی زمستون به این زیبایی هستش ... بهارش رو نمیشه وصف کرد. عرفان خان هم دیزی سنگی لاویج رو نوش جان کرد و همش میگفت خوشمزه اس ... با آب سرد شستمش و جیغش کل رستوران رو برداشته و فقط چون لاویج گاز نداشت ؛ مورد خوبی برای خرید نبود از نظرمون که بعد فهمیدیم خیلی خیلی گرونه !!! بعد از ناهار رفتیم سمت چمستان و چشمتون روز بد نبینه ؛ مشاورین املاک نامحترم ؛ خیلی آدمای کلاهبردار و دروغگو بودن و خیلی اذیتمو...
22 شهريور 1393

پوشک تعطیل

92/10/04 تا 92/10/06  چند روزی میشه که پروژه پوشک گیری عرفان خان در حال اقدام می باشد. در حالیکه عرفانم بدجور سرماخورده و چون تعداد دفعات تعویضش کم شده بود این تصمیم رو گرفتم... عزیزم کلی خوشحاله که پوشک نداره و حسابی همکاری میکنه و وقتی اعلام زلزله میکنه خودش سریع میدوه سمت حموم و به آرامش میرسه... جالبش اینجاست وقتی بیرونیم یا شبها که پوشک پاشه ؛ هی اعلام میکنه که بریم دستشویی و بهش میگیم پوشک داری نمیخواد و اشکال نداره و راحت باش ولی طفلی باز هم معذبه و نگران و آخرشم با گریه مجبورمون میکنه پوشکش رو برداریم و ببریمش دستشویی ... بس که پسرم آقاست و تمیز        &nbs...
19 شهريور 1393

شب یلدا و سرماخوردگی عرفانم

شنبه 92/09/30 امشب ؛ شب یلداست و دلم از صبح گرفته چون عرفان جونم مریض شده و مسری هستش باید تنها تو خونه باشیم و شب بلند یلدا رو صبح کنیم. وای چه بد ... آخه هر سال خونه بابااینا با بچه ها چقدر خوش میگذروندیم. به مامانم زنگ زدم و احوالشون رو جویا شدم و یه آماری گرفتم که گفت همه جمعن و ناراحت نباشم و بچه است که دیگه تا بزرگ بشه کلی اذیت و نگهداری لازمه ... ولی شام نخورید براتون میفرستم ؛ منم تو دل گفتم مادر جان شام داریم و شام نمیخوام ولی خودتون رو میخوام... تقریبا نیم ساعت بعد تلفن زنگ در خونمون رو زدن و تا توی آیفون مامان اینارو دیدم گفتم ای خدای من چه زود صدامو شنیدی ... مامان اینا اومدن خ...
10 شهريور 1393

گنجینه لغات عرفان جونم در 25 ماهگی

ا بس = اسب چوجایی = کجایی اووبه= خوبه شابات ابلاللو= شربت آلبالو بادیداپ = بادکنک بولد = تولد دی دی = سی دی اوپوشن = بپوشم چوچاه = کلاه بفش = کفش ماهی = هم ماهی و هم مانی دوستش باببمه = فاطمه ممانه = سمانه چی چی و همش چی چی ...
5 شهريور 1393

تاسوعا و عاشورای 92 در شهر رشت

 92/08/22-25 امسال بخاطر شیطنتهای فراوان عرفانم نه من و نه باباحسین نتونستیم هیچ هیاتی شرکت کنیم و بهمین خاطر تصمیم گرفتیم بریم سفری که هم از شر هوای تهران راحت بشیم و هم غصه خونه نشستنمون و هیات نرفتنمون رو نخوریم و رفتیم شهر رشت و سفر خوبی هم شد. روز تاسوعا هیاتها از مقابل مهمانسرامون رد میشدن و بخاطر بارونی بودن هوا مجبور بودیم از بالا و پشت پنجره تماشا کنیم ولی خیلی جالب بود خصوصا برای عرفانم ؛ آقایون جلوی هیات زنجیر میزدن و خانومها هم سینه زنون پشت هیات میرفتن و جالبتر از همه بعضی پرچمها دست دخترخانمها بود و خیلی برامون عجیب بود و بعضی هیاتها اسارت خانواده امام حسین (ع) رو شبیه میکردن و خیلی غمگین و ناراحت ک...
4 شهريور 1393

جشن تولد دو سالگی گل پسر

از اواسط مهر ماه اصرارهای من برای جشن تولد گرفتنت به بابا حسین شروع شد تا اواخر مهر تونستم قطعیش کنم... آخه باباحسین گلت میگه عرفان خان کوچولوه و با جشن گرفتن و شلوغی اذیت میشه و بزاریم شش ساله بشه بعد براش جشن بگیریم دوباره ( انصافا پارسال یه کمی خسته شده بودی و بابا برات دلش سوخته بود) خلاصه برای برگزاری جشن ؛ لیست مهمونهارو آماده کردم و بازم رسید به 100 نفر و مجبور بودیم یه جای بزرگ به غیر از خونه بگیریم تا هم مهمونا راحت باشن و هم بچه ها اذیت نشن ... با اصرارهای خاله زهرا و عمو مهدی تصمیم گرفتیم توی پارکینگ خونه شون جشن ولادت پربرکتت رو به پا کنیم. خرید مایحتاج ج...
3 شهريور 1393

شیرین زبون من

شنبه  92/07/13 جدیدا تو شبکه پویا یه کارتون نشون میده بنام شیرین زبون که دوسش داری و میخش میشی گلم... خودتم شدی یه شیرین زبون همه فن حریف که میخوام یه روز قورتت بدم عسلم... تا از کسی ناراحت میشی میگی " برو ببینم بچه بی ادب" اونم با یه قیافه ای که دیدن داره...به حالت قهر از چیزی خوشت میاد میگی "اونو دوس دارم " با حالت التماس و نیاز از چیزی میترسه ؛ میدوی میای پیشم و میگی " ماما تسیدم؛چی بود " تا کسی زنگ میزنه میگی " کی بود و چی شد " تا صدا میاد میگی " صدای چی بود مامازهره" وقتی میخوای از خوردن چیزی طفره بری میگی &...
20 تير 1393

جشن عروسی فرشته جون (نوه عمه باباحسین)

  (شنبه  92/06/23) امروز جشن عروسی خاله فرشته است گلم  ظهر گذاشتمش پیش مامان جون و رفتم آرایشگاه و باباحسین بعدازظهر کت و شلوار و کراوات تنش کرده بود و اومدن آرایشگاه دنبالم و با هم رفتیم آتلیه تا چند تایی عکس خانوادگی بگیریم و حسابی شیک شده بودی و دلم میخواست بخورمت عزیزدلم ...  عکاس هم خانم جوونی بود خیلی از عرفانم خوشش اومده بود و از هر فرصتی استفاده میکرد تا باهاش بازی کنه و میگفت به بانمکی عرفان تا حالا نی نی ندیده... کلی همکاری کردی و عکسهای ناز و آنتیکی گرفتیم و ژستهات منو کشته بود و همه جا دوست داشتی دست به سینه بشینی تا ازت عکس بگیرن عزیزم ادبت منو کشته... شبش رفتیم سالن و ...
9 تير 1393

سفر به اردبیل و تبریز

(92/05/15-92/05/10) امروز بهمراه مامان جون،باباجون و خاله زهرااینا عازم شهر اردبیل شدیم و با داداش مهدی یار حسابی توی راه شیطنت کردی و لذت بردین... طبق روال گذشته ها ؛ صبحانه رو توی منجیل خوردیم و عزیزدلم از دیدن توربینای بادی کلی ذوق میکرد و مث اونا دستاش رو تکون میداد... سر ظهر رسیدیم اردبیل و بعد کلی استراحت بعد از ظهر راهی آلوارس شدیم و گل پسر بهمراه باباحسین رفتن اسب سواری و بحدی ذوق زده شده بود که نگو  ونپرس و بجای اسب هم میگفت ابس و همه رو به خنده مینداخت. 3شنبه= رفتیم سرعین و برای گل پسر یه مایوی مشکی و قرمز خریدم که خیلی خیلی ناز بود و هر کی دیدش کلی بوسش کرد و بهمراه باباحسین و عمومهدی و داداش مهدی یار رفت...
14 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد