محبت خالصانه
( پنجشنبه 92/04/06 )
برات چیپس و ماست آوردم و مشغول خوردن شدیم و چند باری به باباحسین گفتم بیا و مارو همراهی کن ولی گفت نه میل ندارم و منم بی خیال شدم ولی یهویی عرفان جون چند تا چیپس برداشت و دستشم کرد داخل ماست و دستش حسابی ماستی شد و رفت سمت باباحسین و همه چیپسها رو با دست ماستی اش رو کرد تو دهن باباحسین بیچاره که داشت خفه میشد ولی عرفان جونم بیخیال نمیشد و همش میگفت خوش امس ( یعنی خوشمزه س) و دوباره دستش رو میکرد تو دهن باباش تا ماستش رو بخوره!!!
خیلی لحظه دیدنی و دوست داشتنی بود ولی به سبک دوستی خاله خرسه داشتی به باباحسین محبت میکردی که اونم بی نصیب نباشه و بخوره...خیلی خوشحالم کردی با این احساس خالصانه ات عزیزکم
عزیزدلم از اینکه همیشه کنارتم
و ثانیه به ثانیه شاهد بزرگ شدنت هستم خوشحالم و به خودم می بالم.
امیدوارم همیشه دل رحم و مهربون باشی ... آمین