اولین جدایی طولانی مامان و گل پسر
امروز اولین روز کاری مامانه ، صبح زود بیدار شدم و دائما به صورت ماهت که توی خواب ناز بودی نگاه میکردم و نمیتونستم تکونت بدم ... آخه عزیزم میترسیدم بیدارت کنم ولی با کلی استرس بغلت کردم و همچنان توی خواب ناز بودی که بردم گذاشتمت خونه باباجون و بخدا اصلا دلم راضی نبود که برم شرکت و چند ساعتی نبینمت ولی با همه این اوصاف پیشونیت رو بوسیدم و شیر دادمت و رفتم ولی دلم موند پیش عزیزدل... توی راه دائما به ادا و اطوارها ، چشای نازت و خنده های از ته دلت فکر میکردم ولی باباحسین همش کنارم بود و دلداریم میداد که یه وقتی گریه نکنم ؛ رسیدم شرکت و بچه ها رو دیدم ، همه بابت تولدت بهم تبریک گفتن و باهام شوخی میکردن تا خوشحالم کنن و منم تظاهر میکردم که شادم ولی بدجور دلم گرفته بود و نگران عشقم بودم ... خلاصه کل روز تا برسم کنارت نگرانت بودم و برگشتنی بحدی عجله داشتم که وسایلمو جا گذاشته بودم ولی خداروشکر کمی پول همراهم داشتم تا بیام پیشت و صورت ماهت رو ببینم ... وای که چقدر دوریت دیونه ام میکنه و از خدا میخوام جز مرگ چیزی مارو از هم دور نندازه ؛ انشاله ...
عزیزم اگه اذیت بشی و دوست نداشته باشی بخدا کار که سهله تموم زندگیمو تعطیل میکنه فدای تو بشم ... اما عزیزم من برای کار فعلی ام که دولتیه خیلی تاوان دادم و زحمت کشیدم و خیلی جاها هم شد انگیزه ام برای ادامه زندگی؛ میدونم که وقتی بزرگتر شدی درکم میکنی و برای ادامه دادن کارم تازه تشویقم میکنی عزیزم ... میبوسمت
شنبه 91/02/02