سفر به بابلسر و انجام کارهای جشن تولد گل پسر
عرفانم تا تولد یک سالگیت فرصت کمی داریم و بخاطر کارمند بودن مامانت ؛ وقت کمتر بنظر میرسه چون فقط بعدازظهرها و روزهای تعطیل میتونیم دنبال سالن و کیک و لباس و کارت و ... باشیم.
امروز رفتیم کارت دعوت ( با دو طرح : پو و لوک خوش شانس ) و لوازم تزئینی ( بادکنک / فشفشه / شمع / زرورق رنگی و ... ) خریدیم.
" کارت دعوت طرح پو "
" کارت دعوت طرح داستان اسباب بازیها (لوک خوش شانس) "
" متن کارت دعوت "
" پاکت کارت دعوت "
بخاطر تعداد بالای مهمونها که تقریبا 150نفر میشن مجبوریم جشن تولد عشقمون رو توی سالن بگیریم.
خلاصه بعد کلی گشتن بالاخره سالن بهشت صادقیه رو برای 12 آبان (3روز زودتر از روز تولد عزیزمون) رزرو کردیم .
عکاس و فیلمبردار با کلی تحقیق آتلیه آرته رو هماهنگ کردیم ، فقط موند سفارش کیک عزیزدلم که باید یه کم بیشتر وقت بزاریم.
خیلی خیلی کار دارم . آخه هنوز برای خودم (مادر داماد) لباس نخریدم. خودت لباس داری ولی دوست دارم بگردم یه لباس نانازتر برات بخرم...
انشاله یه روز برسه درگیر کارهای جشن عروسیت باشیم عزیزدل مامان و بابا .
امروز با خاله زهرااینا و مامان جون اینا راهی بابلسر شدیم و قراره بریم دریاکنار توی ویلایی که باباحسین برامون رزرو کرده اطراق کنیم ؛
اما چون عزیزم شدید سرماخورده و گلودرد امونش رو بریده و اذیت میشه و بی تابی میکنه ، روبروی امامزاده هاشم نگهداشتیم یه کمی استراحت کنیم اما عزیزم بدجور حالش بدشد و ... که مجبور شدم لباسهاشو عوض کنم و چون منم کثیف کرده بود ضد حال خوردیم...
برای شام رفتیم رستوران آدم و حوا که خیلی قشنگ بود و کلی خوشت اومده عشقم ولی سرد بود و نگران بودیم حالت بدتر بشه ولی با وجود دایی محمد خیلی هم بهت خوش گذشت. کلی تو ترافیک موندیم و دیر رسیدیم یعنی ساعت 2 نصفه شب.
خرید دفترچه خاطرات جشن تولد
امروز پنجشنبه بعد کلی آب تنی آقایون ( باباحسین – باباجون – دایی محمد-عمو مهدی و داداش مهدی یار ) خیلی شاکی بودی که نبردنت داخل آب چون بدجور نگاهشون میکردی که همه خنده شون گرفته بود ؛ رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه و برات دفترچه خاطرات خریدم تا روز تولدت همه مهمونا برات یادگاری بنویسن ، تازه برات پیش بندم خریدم ناناز... مبارکت باشه آقا
فسنجون خوردن گل پسر
امروز جمعه ؛ ناهار توی رستوران طریقت بودیم که گل پسر فسنجون شمالی مزه مزه کرد و دوباره درخواست کرد و فهمیدیم خیلی خوشش اومده و وقتی تموم شد شروع کرد گریه کردن و همه تعجب کردیم ولی دوباره بهش دادیم و با کمال تعجب دیدیم آروم شدی ... ای ناقلا از الان شمکو شدی آره ... برگشتنی توی ترافیکی بدی گیر کرده بودیم و حضرتعالی سرت رو از پنجره بردی بیرون و با همه حرف میزدی و باهاش بای بای میکردی و میخندیدی . یه راننده کامیون هم ازت خوشش اومد و برات 2تا سیب پرت کرد .
روی هم رفته مسافرت خوبی بود و به همه خوش گذشت خصوصا خودت عشق من
(14- 91/07/12 )