سفر به شهر آستارا
صبح زود قبل از روشن شدن هوا بهمراه خاله زهرااینا و مامان جون و عمه ثریا و سمیه جون و ننه ( مادربزرگ من که عرفان خیلی بانمک صداش میزنه ) حرکت کردیم و از اینکه من رانندگی میکردم ؛ عشقم کلی متعجب شده بود و همش صدام میکرد ماما و چون من نمیتونستم برگردم عقب و نگاش کنم یه کمی شاکی بود , آخه از زمانی که ماشینمون رو عوض کرده بودیم ؛ من رانندگی نکرده بودم و عزیزدلم حق داشت تعجب کنه.
توی منجیل صبحانه خوردیم ولی عرفان از دیدن توربین های بادی خسابی ذوق کرده بود و بیشتر مشغول بازی بود و بحدی شیطنت کرد تا با یه خانواده اصفهانی دوست شد و کلی خوراکی و شکلات ازشون گرفت ...
توی راه کمی اذیت کردی و بی تاب بودی چون داداش اومده بود ماشین ما و نمیذاشت بخوابی ؛ ولی رسیدیم آستارا و لب دریا رفتیم بهتر شدی...
باباحسین برامون آتیش روشن کرد و کلی پریدیم و بازی کردیم و خوش گذروندیم...
روز سیزده بدر بسمت سراب حرکت کردیم و توی گردنه حیران صبحانه خوردیم و از هوای عالیش حسابی لذت بردیم...
عرفان خان هم با قر دادن و رقصهای ترکی و ... همه رو از خنده روده بر کرده بود...
شب دوباره برگشتیم آستارا و جاده اش کمی ترسناک بود و اذیت شدیم ... شب خیلی رانندگی و مسافرت خوف داره عزیزم میدونم ولی مجبور بودیم و تکرار نخواهد شد ترسوندن عشقم...
رفتیم بازاچه آستارا و کلی برات خرید کردم عزیزم (آلبوم عکس و لباس و ... ) مبارکت باشه عشق من
خیلی خیلی خوش گذشت در کنار همه بخصوص عرفان خان خانان
(15 - 92/01/12 )