مامان جون رفت کربلاو دوباره تنها شدیم ...
(جمعه- 92/06/02 )
امروز مامان جون و خاله زهرا عازم کربلا شدن و ...
منم مرخصی گرفتم تا برای دلبندم مادری کنم و باباحسین هم مرخصی گرفت تا هم درس بخونه و هم برای اینکه ما حوصله مون سر نره بریم شمال ؛ ویلامون روبروی دریا بود و خیلی خیلی دلبازتر از سری های قبل ... تا در ورودی خونه رو باز میکردیم دریا رو میدیدیم و عرفان خان هم سر از پا نمی شناخت و سریع میگفت آبَ و دیییا ...
2تا بچه گربه هم شده بودن دوست عرفان خان و هر روز از صبح تا شب پیشمون بودن و حسابی دوست شده بودین ولی از روی نادونی دم اون بیچاره ها رو لگد میکردی و یهو میزدی تو سرشون و کارهای خطرناکه دیگه که واقعا قلبم میریخت که یهو نزننت ولی انگاری اونها فهمیده بودن کوچولویی و اصلا کاری به کارت نداشتن.
رفتیم کنار دریا و کلی آب بازی کردیم و ترس عشقم ریخت و دیگه اصلا از آب نمی ترسید و هر موجی که می یومد بیشتر لذت میبردی و تنهایی بازی میکردی.
توی حیاط کلی سه چرخه سواری کردی و کارتون توپولوها رو هم حسابی تماشا کردی و کلی کلی خاطرات خوش دیگه که نمیشه همه رو برات بنویسم عزیزم.
بالاخره بسمت تهران حرکت کردیم و توی راه کلی شیطنت کردی تا منو کشوندی عقب ماشین و آروم گرفتی و تا خود خونه خوابیدی عشقم ، جونم ، عمرم ...