راه رفتن گل پسر
باباحسین رفته بیرجند ماموریت و ما طبق معمول شب خونه باباجون چتریم.
من و مامان جون روی مبل های روبروی هم نشسته بودیم و مامان جون با حوصله ات که فقط دوست دارم تموم وقت و توانش رو برای یادگیریت توی هر زمینه ای بزاره ؛ گفت بیا عرفان خان تنبل رو به ذئق بیاره بلکه راه بره ؛ دست بکار شد.
بهت گفت عرفان برو پیش مامان زهره. تو هم با ترس و لرز اومدی سمت من. اونقدر ذوق زده شده بودیم که ناخودآگاه جیغ زدیم و تو کمی ترسیدی ولی بعدش خودت از شدت ذوق هی میدودی پیش مامانی و بعدش میومدی پیش من.
وای چقدر لذت داشت دیدن راه رفتن عزیزدلم با پاهای کوچولوش. ای کاش باباحسین هم بود و از دیدن راه رفتنت که بیشتر شبیه دویدن بود مثل من ، لذت می برد ؛ خیلی استرس داشتی چون وقتی دستت به دستم خورد متوجه شدم از شدت ترس دستات یخه مامان فدات بشه عزیزم.
راه رفتنت مبارک عزیزم
انشاله در پناه خدای مهربون همیشه ثابت قدم باشی و مثل کوه استوار عرفان خان
(دوشنبه 91/08/29 )