اولین بیرون رفتن مامان و گل پسر
خیلی کلافه بودی و دائما بهونه میگرفتی ، مجبور شدم سریع نمازم رو خوندم و با کالسکه رفتیم توی حیاط و کلی چرخ زدیم و حرف زدیم و خندوندمت و بازی کردیم و چون شب بود کل چراغهای رنگی حیاط روشن بود و تو هم ذوق زده شده بودی و انگاری باهاشون حرف میزدی و میخندیدی و بالاخره خسته شدی و تا پستونک دادم دو تا میک زدی و خوابت برد و منم خوشحال سریع اومدم بالا و فکر میکردم تا صبح خواب باشی و منم کلی استراحت می کنم و تجدید قوای برای شب تا صبح پرستاری کردن از حضرت عرفان خان ولی خیال بافی شیرینی بود و دیری نپایید تا اینکه یه ربع بعد دوباره بیدار شدی و بهونه گیریهات شروع شد اونم از نوع شدیدتر ؛ ولی بیرون رفتن با عشق ؛ هستی و وجودم خیلی لذت داشت و به خودم می بالیدم که با همچین گل پسری قدم میزنم ... وای ...
( شنبه 91/01/19 )
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی