عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

عرفان جون

اتفاق خیلی خیلی وحشتناک

  (شنبه - 92/01/24) امروز از شرکت برگشتیم و باباحسین در خونه رو باز کرد و منم داخل شدم تا کیفم رو که خیلی سنگین بود بزارم روی مبل و سریع برگردم تا عشقم رو بیارم داخل خونه ... ولی عرفان جونم شیطنتش گل کرده بود و پله هارو بالا میرفت و تا منو دید هول کرد و شروع کرد دویدن به بالا که تعادلش رو از دست داد و از پله 4 طبقه بالا رو به پایین با صورت پرت شد و دویدن منم هیچ تاثیری نداشت و نتونستم بگیرمش و اتفاقی که نباید میافتاد ، افتاد عزیزم با بینی خورده بود زمین و خونریزی بینی اش بند نمی یومد و خیلی بدجوری ضرب دیده بود ... فردا تولد حضرت زهراست و واقعا ایشون به دادم رسید چون سهل انگاری من بود و اگر خدای ناخواسته ات...
16 اسفند 1392

شعر خواندن عزیزدلم

( دوشنبه 92/04/10 ) عزیزکم شعرهای مختلفی یاد گرفته و دائما میخونه برامون ؛ مثل : عموزنجیرباف – یک توپ دارم – یه روز یه آقا خرگوشه – توپولوام توپولو – لی لی حوضک وای که شعر خوندن یه پسر ناناز اونم غلط و با لهجه کودکانه شنیدن داره ... میخونه و دیووونه مون میکنه عزیزدلم ایشاله مدرسه بری و شعرهای کتابت رو از حفظ برامون بخونی ... عاشقتم حسابی       ...
30 بهمن 1392

محبت خالصانه

( پنجشنبه 92/04/06 ) برات چیپس و ماست آوردم و مشغول خوردن شدیم و چند باری به باباحسین گفتم بیا و مارو همراهی کن ولی گفت نه میل ندارم و منم بی خیال شدم ولی یهویی عرفان جون چند تا چیپس برداشت و دستشم کرد داخل ماست و دستش حسابی ماستی شد و رفت سمت باباحسین و همه چیپسها رو با دست ماستی اش رو کرد تو دهن باباحسین بیچاره که داشت خفه میشد ولی عرفان جونم بیخیال نمیشد و همش میگفت خوش امس ( یعنی خوشمزه س) و دوباره دستش رو میکرد تو دهن باباش تا ماستش رو بخوره!!! خیلی لحظه دیدنی و دوست داشتنی بود ولی به سبک دوستی خاله خرسه داشتی به باباحسین محبت میکردی که اونم بی نصیب نباشه و بخوره...خیلی خوشحالم کردی با این احساس خالصانه ات عزیزکم &nb...
20 بهمن 1392

جشن میلاد باسعادت حضرت مهدی (عج)

(یکشنبه  92/04/01 ) امروز از صبح عرفانم کلی بهم کمک کرده و خونه رو مرتب کردیم  تا ساعت 15 مهمونهامون تشریف بیارن منزلمون و برای شادی دل حضرت زهرا و تولد حضرت مهدی جشن بگیریم... باباجون ساعت 2 و بعد از ناهار خوردنت بردت خونشون تا استراحت کنی و سرحال بیای جشن... اما خیلی دیر آوردت و تقریبا آخرهای جشن رسیدی ولی کلی دست زدی و قر دادی و همه رو مورد عنایت قراردادی عزیزکم... خیلی بهت خوش گذشته و همش با ریسه ها بازی میکردی عشق مامان...     " عرفانم با لباس کارگری و در حال کمک ب مامانش "   " عرفانم خوش تیپ کرده وداره میاد پیش مهمونها " ...
19 بهمن 1392

زیارت امامزاده داوود

( چهارشنبه 92/03/08 ) بعدازظهر امروز بهمراه خاله زهرا اینا و مامان جون عازم زیارت شدیم و کمی ترافیک بود و ضد حال خوردیم و توی تاریکی رسیدیم و چون جاده اش کمی ترسناکه همش استرس داشتیم... عزیزدلم خیلی خیلی بهش خوش گذشت چون همه کسایی که خیلی دوسشون داره کنارش بودن خصوصا داداش مهدی یار گلش... نماز جماعت رسیدیم ولی عرفانم نذاشت من نماز بخونم و دائما بغلم بود شیطون بلای مامان... شام رو هم توی رستوران عمو محمد نزدیک حرم خوردیم ولی خیلی کثیف بود و باباحسینم که حساس ؛ کلی حرص خورد... عرفان خان هم یه لحظه دست از شیطنت بر نمی داشت... برگشتنی باباحسین برات عصای صدادار خرید و ما رفتیم به گذشته و خاطراتش ... چون یادمه منم ...
26 دی 1392

عرفان مستقل

(چهارشنبه – 92/03/01)   عزیزدلم دیگه برای خودش مردی شده و توی اتاق و روی تخت کوچولوی ناز خودش میخوابه. خداروشکر علیرغم فکرهای اشتباه من خیلی راحت عادت کرد و برای هر دومون خوب شد که مستقل شد عزیزدلم. تازه کلی ذوق داره و خوشش میاد که توی اتاق خودش باشه. خیلی سریع خوابش برد و توی صورت عین ماهش میشد راحتی رو حس کرد. فقط تا صبح طبق روال همیشگی چندین بار برای شیر خوردن بیدار شد و بازم زودی خوابش برد عشق مامان. ولی دیگه اتاق ما صفایی نداره و بی رونق شده چون گل خوشبوش کمه...   عشق ما ورودت به اتاق و خوابیدنت روی تخت خودت مبارک   ازت ممنونیم که مارو به آرزومون رسوندی ... آخه اون م...
11 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد