راه رفتن گل پسر
باباحسین رفته بیرجند ماموریت و ما طبق معمول شب خونه باباجون چتریم. من و مامان جون روی مبل های روبروی هم نشسته بودیم و مامان جون با حوصله ات که فقط دوست دارم تموم وقت و توانش رو برای یادگیریت توی هر زمینه ای بزاره ؛ گفت بیا عرفان خان تنبل رو به ذئق بیاره بلکه راه بره ؛ دست بکار شد. بهت گفت عرفان برو پیش مامان زهره. تو هم با ترس و لرز اومدی سمت من. اونقدر ذوق زده شده بودیم که ناخودآگاه جیغ زدیم و تو کمی ترسیدی ولی بعدش خودت از شدت ذوق هی میدودی پیش مامانی و بعدش میومدی پیش من. وای چقدر لذت داشت دیدن راه رفتن عزیزدلم با پاهای کوچولوش. ای کاش باباحسین هم بود و از دیدن راه رفتنت که بیشتر شبیه دویدن بود مثل من ، لذت می برد...