عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

عرفان جون

اولین جشن تولدم با حضور عرفان خان

امروز تولد بنده است و باباحسین به میمنت این ورود جانانه بنده به جهان برای ناهار تدارکاتی دیدن اونم بهمراه مامان جون و باباجون و دایی محمد نانازی و سفره خانه دلنوازان دعوتمون کرده که واقعا سنگ تموم گذاشته بود ؛ دستش بی بلا ... عرفان خان عزیزم که حسابی مارو شرمنده کردی و  بعد از کلی شیطنت خوابیدی و ما هم با خیال راحت ناهارمون رو خوردیم و گپ هامونم زدیم و کلی سر به سر باباحسین مظلومت گذاشتیم ... بعد اینهمه اتفاقات جالب تازه گل پسر بیدار شدی و مامان جون بهت کباب داد و چون لثه هات شدیدا میخارید میکشیدی به لثهات و خوش میگذروندی عزیزم نوش جونت که اولین ناهار جشن تولد مامانت رو خوردی عزیزدل...     ( پنجشنبه 91/01...
27 خرداد 1392

سفر به کاشان جهت ضدآلرژی شدن گل پسر مامان

امروز عازم کاشان شدیم تا مراسم گلابگیری رو تماشا کنیم و همینطور به توصیه دکترت و بقیه بزرگتر ها روی گلهای محمدی ( از آلرژی زاترین گلهای بهاری) که الان فصلشه بخوابی و بقلتی و تا آخر عمر گل پسرمون به فصل بهار و گلها و گردافشانی و ... آلرژی و حساسیت نداشته باشه؛ انشاله ... رفتیم داخل کارگاه گلابگیری سعید و با اجازه صاحب کارگاه لباسهاتو از تنت درآوردیم و لختت کردیم و خوابوندیمت روی گلهای محمدی که روی پارچه سفیدی روی زمین پهن بودن و از بس ناز شده بودی که علاوه بر خودمون ، بقیه هم ازت فیلم و عکس میگرفتن ... بین گلها نمیشد پیدات کرد چون خودتم گلی مامان فدات ... جالب بود که بعد شما چند تا نی نی دیگه ام آوردن و دقیقا همین کارهارو براشون انجا...
22 خرداد 1392

اولین باری که خودت تنهایی نشستی

وای خدای من پسرم بزرگ شده و حالا دیگه هفت ماهه شده ... امروز گل پسری به تنهایی و بدون کمک گرفتن از دستهای ما و حتی بدون اینکه سست باشه و بیافـته روی پاهای کوچولو و توپولوش مثل یه آقای محترم نشست. طبق معمول مامان ندیده ات هم کلی ذوق کرد و کلی اسباب بازی برات آورد تا سرگرم بشی... تو هم نشستی و عین یه آقای متـشخص باهاشون بازی کردی بدون اینکه تعادل بهم بریزه و خدای نکرده بیفتی روی زمین. عزیزم دیگه مرد شده خدای من حافظش باش ...             ( 91/02/19 )   ...
22 خرداد 1392

اولین باری که روی شکم خوابیدی

تازه تعویضت کرده بودم و داشتم وسایلت رو سرجاشون میذاشتم که قلت زدی و روی شکم قلمبت خوابیدی و یهو اشکت دراومد و صدای گریه ات بلند شد؛ تازه فهمیدم دست کوچولوی نازت مونده بود زیرت ، سریع اومدم بالای سرت و دستت رو درآوردم و یه دل سیر بوسیدمت. خدارو شاکرم که پسرم صحیح و سالمه و هر روز حرکات جدیدی انجام میده ... تازه عشق مامان میخواد سینه خیز هم برده ولی کوچولوتر از این حرفاست ... قربون قد و بالای پسر پهلونم برم ...  (جمعه 91/02/08) ...
21 خرداد 1392

اولین جدایی طولانی مامان و گل پسر

ا مروز اولین روز کاری مامانه ، صبح زود بیدار شدم و دائما به صورت ماهت که توی خواب ناز بودی نگاه میکردم و نمیتونستم تکونت بدم ... آخه عزیزم میترسیدم بیدارت کنم ولی با کلی استرس بغلت کردم و همچنان توی خواب ناز بودی که بردم گذاشتمت خونه باباجون و بخدا اصلا دلم راضی نبود که برم شرکت و چند ساعتی نبینمت ولی با همه این اوصاف پیشونیت رو بوسیدم و شیر دادمت و رفتم ولی دلم موند پیش عزیزدل... توی راه دائما به ادا و اطوارها ، چشای نازت و خنده های از ته دلت فکر میکردم ولی باباحسین همش کنارم بود و دلداریم میداد که یه وقتی گریه نکنم ؛ رسیدم شرکت و بچه ها رو دیدم ، همه بابت تولدت بهم تبریک گفتن و باهام شوخی میکردن تا خوشحالم کنن و منم تظاهر میکردم که شادم ...
20 خرداد 1392

اولین باری که پای کوچولوت رو کردی داخل دهنت

امروز صبح برای صبحانه فرنی با شیر مامان خوردی دلبندم ؛ بعدشم وقتی میخواستم تعویضت کنم و رفتم داخل حمام تا آب رو امتحان کنم یه وقت سرد نباشه و اذیت بشی ، وقتی برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که با کل دنیا عوضش نمی کنم گل پسر با تمام وجود داشت پاشو میخورد و منم سریع دست بکار شدم فیلمبرداری کردم ولی پسر باهوش مامان تا دوربین رو دید کمی کندتر پاشو می خورد و میک زدنهاش کندتر شد.                                (یکشنبه 91/01/27 ) ...
18 خرداد 1392

راه رفتن با روروئک

ا مروز طبق معمول خونه باباجون بودیم ولی تو خیلی کلافه بودی عزیزم ؛ همه بغلت میکردن و میچرخوندنت شاید آروم شی ولی زیاد تاثیر نداشت ، وقتی رسیدیم خونه با ترس گذاشتمت داخل روروئک تا شاید رغبت کنی و تلاش کنی کمی آروم بشی و راه بری ؛ گفتم بدو بیا ، تاتی تاتی کن مامان فدات ، در کمال تعجب گل پسر همکاری کرد و سریع و با ذوق شروع به حرکت کرد و کم کم حرکت تبدیل به دویدن شد ؛ منم میترسیدم که خدایی نکرده چپه شی و بیافتی ولی مگه میشد نگهت داشت ؛ گریه میکردی که متوقفم نکنید منم ذوق کردم ... عزیزم نمیدونی که من و باباحسین از ذوق چیکار میکردیم و انگاری بال درآورده بودیم. ناناز ولی بداخلاق شدی مثل اینکه داری دندون در میاری ... خدا صبر بده انشاله ......
16 خرداد 1392

اولین بیرون رفتن مامان و گل پسر

خیلی کلافه بودی و دائما بهونه میگرفتی ، مجبور شدم سریع نمازم رو خوندم و با کالسکه رفتیم توی حیاط و کلی چرخ زدیم و حرف زدیم و خندوندمت و بازی کردیم و چون شب بود کل چراغهای رنگی حیاط روشن بود و تو هم ذوق زده شده بودی و انگاری باهاشون حرف میزدی و میخندیدی و بالاخره خسته شدی و تا پستونک دادم دو تا میک زدی و خوابت برد و منم خوشحال سریع اومدم بالا و فکر میکردم تا صبح خواب باشی و منم کلی استراحت می کنم و تجدید قوای برای شب تا صبح پرستاری کردن از حضرت عرفان خان ولی خیال بافی شیرینی بود و دیری نپایید تا اینکه یه ربع بعد دوباره بیدار شدی و بهونه گیریهات شروع شد اونم از نوع شدیدتر ؛ ولی بیرون رفتن با عشق ؛ هستی و وجودم خیلی لذت داشت و به خودم می ب...
10 خرداد 1392

اولین سیزده بدر عزیزم

ا مروز با مامان جون و خاله زهرا اینا رفتیم پارک نزدیک خونه خاله اینا و حسابی خوش گذروندیم ولی عشق مامان کلافه بود و دائما گریه میکرد و بی تاب بود؛ مجبور شدم بیشتر وقت رو توی ماشین بمونم چون هوا بادی بود و گل پسر تحمل نداشت. این اولین تجربه سیزده بدری عمرم بود که توی ماشین گرم و تنها داشتم از طبیعت لذت میبردم ؛ عیبی نداره عزیزم اینم عالمی داره... عرفان دار شدن تاوان داره دیگه ، اینم یه جورشه نانازی باباحسین و عمومهدی ناهار برامون جوجه کباب کردن و مامان جون آش درست کرده بود و ما هم بخور بخور راه انداخته بودیم و حالشو بردیم عزیزم ولی حیف که شما جز شیر بنده چیز دیگه ای نمیتونی نوش جان بفرمایی (یکشنبه 91/01/13) ...
23 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد