عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

عرفان جون

حاجی ها از مکه اومدن

امروز صبح اول وقت مامان جون و باباجون از مکه اومدن ؛ عرفان خان هم خواب تشریف داشتن و موندن خونه پیش زنعمو و فرودگاه نیومد. وقتی رسیدیم خونه و سرو صداشد ؛ عرفان جونم سراسیمه بیدار شد و بمحض شنیدن صدای باباجون از جاش پاشد و سریع اومد بغلش و اصلا قصد پایین اومدن نداشت و خلاصه تا چند ساعتی روی پای باباجونش نشسته بود و صبحانه خورد تا بالاخره خوابید.        با اینکه خیلی کوچولویی ولی احساساتت منو کشته عزیزم... بعدازظهر انگاری تازه مامان جونت رو شناخته بودی و تمام قضایای صبح رو این بار برای مامانی پیاده کردی ...نارش میکردی ... بوسش مکیدی و انگشتت رو به نشونه خوابالو بودنت میکردی توی چشم اون بنده...
10 مهر 1392

چکاپ 15 ماهگی عرفان خان

امروز گل پسرمون رو برای چکاپ ماهانه بردیم مطب دکتر جوانمرد ؛ با حوصله قد و وزن عزیزم رو گرفت و کلی اطلاعات تغذیه ای و بازی بهم داد. جالب بود در حیم معاینه با دکترت بازی میکردی و خنده اش رو درآورده بودی عزیزم. خداروشکر از رشدت راضی بود... امیدوارم عزیزدلم همیشه سالم و شاد و موفق باشه در تمامی مراحل زندگیش ... انشاله   ضمنا عزیزم یاد گرفته بگه سگ = هاپو که به زبون عرفانی میشه هاپی   (پنجشنبه - 91/11/12) ...
10 مهر 1392

مامان جون و باباجون عازم مکه شدن

امروز مامان جون و باباجون عازم مکه شدن و مهد کودک عرفان خان که دایی محمد اسمش رو سرای محبت گذاشته تا اطلاع ثانوی تعطیله و زحمت نگهداری گل پسر رو خاله زهرا میکشه. وقتی مامان اینا رفتن انگاری کل دنیارو با خودشون بردن و خیلی احساس تنهایی میکردم و بارها ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد و دیگه نمیشد جلوشونو گرفت... خدایا نعمت پدر و مادر داشتن رو از هیچ بچه ای نگیر .... الهی آمین از فردا باید کمی زودتر از خونه دربیایم تا بریم خونه خاله زهرا و مهد جدید عرفان خان دلم آشوبه هم از بابت عرفان که بدجور به مامان اینا عادت کرده و شاید نبودشون اذیتش کنه ؛ میدونم زهرا از من بهتر هوای عرفان رو داره و با داداش مهدی یار هم رابطشون خیلی ...
2 مهر 1392

سفر به بابلسر و انجام کارهای جشن تولد گل پسر

عرفانم تا تولد یک سالگیت فرصت کمی داریم و بخاطر کارمند بودن مامانت ؛ وقت کمتر بنظر میرسه چون فقط بعدازظهرها و روزهای تعطیل میتونیم دنبال سالن و کیک و لباس و کارت و ... باشیم. امروز رفتیم کارت دعوت ( با دو طرح : پو و لوک خوش شانس ) و لوازم تزئینی ( بادکنک / فشفشه / شمع / زرورق رنگی و ... ) خریدیم.     " کارت دعوت طرح پو "     " کارت دعوت طرح داستان اسباب بازیها (لوک خوش شانس) "     " متن کارت دعوت "   " پاکت کارت دعوت "   بخاطر تعداد بالای مهمونها که تقریبا 150نفر میشن مجبوریم جشن تولد عشقمون رو توی سالن بگیریم. خلاصه بعد کلی...
20 شهريور 1392

سفر مجدد گل پسرم به جزیزه مرجانی کیش

امروز عرفان خان برای بار دوم و در پانزده ماهگی بهمراه مامان جون و باباجون و باباحسین و ساعت 2 بسمت کیش پرواز کرد و من بحدی استرس داشتم که توی هواپیما نمونی و اذیت کنی که نگو ... خداروشکر چون مامان جون همراهمون بود و طرز خوابوندنت رو توی موارد خاص بهتر از من بلد بود بمحض ورودمون و نشستن روی صندلیهامون با قلق خاصش که لالایی گفتن به زبون ترکی هستش خوابوندنت و منم نفس راحتی کشیدم و کلی بهم خوش گذشت... ولی بنده خدا مامان جون کل مسیر روی دستاش خوابوندت که یه وقت بدخواب نشی و کلی شرمنده اش شدم ولی چه کنم دیگه ...     بعد از اینکه بسلامتی رسیدیم و وسایلهارو جابجا کردیم رفتیم سواحل مرجانی ولی خیلی ناراحت شدیم چون جزر و م...
18 شهريور 1392

بازی کردن عرفان خان

عزیزدلم خیلی واضح باباحسین رو صدا میزنه و باهاش دالی بازی میکنه ؛ میگه بابا دا دا دا و دستش رو نصفه از لای در اتاق میاره بیرون و دوباره قایم میکنه پشت در. وای که بازی با پسر ناز و خوشمزه ای مث عرفان خان چه کیف داره خدای من!!!! بشین و پاشو رو یاد گرفتی و هر شب چند باری انجام میدی و ما هم از خنده ریسه میریم ... آخه وقتی می شینی و میخوای دوباره پاشی اکثرا میافتی و شاکی میشی حسابی وقیافه نازت خنده دار میشه با اخم قشنگت       (یکشنبه - 91/11/15) ...
18 شهريور 1392

شاهکار گل پسر= بوسیدن عکس باباجون

من توی اتاق خواب در حال میکاپ برای عروسی حمیدآقا و زهراجون (پسر ، دختر باباحسین) بودم و تو هم حسابی شیطنت میکردی و کل میز توالت رو بهم ریخته بودی ؛ یهو چشمت به عکس باباجون افتاد و سریع برداشتیش و چون شیشه داشت ترسیدم و سعی داشتم ازت بگیرمش ولی ای دل غافل که عزیزم شروع کرد به تف مالی کردن و بوسیدن عکس و کلی ذوق زده شده بود. منم خیلی خیلی از دیدن این صحنه لذت بردم و کمی اشکم در اومد از دیدن اینهمه احساس یه موجود کوچولو و بی توان خدای مهربون و همچنین خوشحال بودم که چه پسر با احساسی دارم . با کلی آرایش بوسیدمت و خوردمت و تازه آخرش به خودم اومدم دیدم چه بلایی سرت آروم شده بودی عین رنگین کمون قرمز و آبی و طلایی ... وای ...
18 شهريور 1392

شیطنت جدید عزیزکم

امروز صبح بعد از صبحانه خوردن و کلی بازی کردن ؛ بالاخره موقع رسیدن به کارهای خونه رسید و من رفتم آشپزخونه و مشغول مرتب کردن وسایل بودم که شما وارد شدی و در کابینت اولی رو باز کردی و منم که خیالم راحت بود که همه وسالی پلاستیکی ها اونجاست به کارم ادامه دادم و یهو دیدم ناپدید شدی و دنبالت گشتم دیدم یه سبد برداشتی و در حال فرار کردن بسمت اتاق خوابی. تا گفتم وایسا دویدنت شدیدتر شد و در حال  ریسه رفتن فرار میکردی ... وای که دیدن این صحنه چه لذتی داشت ... پسر شیطونم عاشقتم عزیزم           عرفان شیطونکم ؛ عاشقتم مامانی   (پنجشنبه 91/09/30) ...
27 مرداد 1392

مروارید دار شدن عزیزم

طبق معمول مامان زهره بیمرام سرکار بود که مامان جون اول وقت زنگ زد و مشتلق خواست منم با کلی ذوق گفتم هر چی خودت بگی ؛ فقط زودی بگو چه شیرین کاری کرده ؛ مامان جون گفت دندون آسیاب بالا سمت چپ و راست عزیزدلم نمایان شده و کلی خوشحالم کرد و دوست داشتم کنارت باشی و ببوسمت ولی ... جبران خواهم کرد عزیزکم             این شعر زیبا هدیه ای از نیکان جون و مامان مهربونشه ؛ حیفم اومد توی این پست نباشه   چه لحظه ي شيريني وقتي كه خوب ميبيني يه مرواريد ريزه توي دهن ني ني عرفان خان عزيزم الهي خير ببيني مباركه مبارك      (سه شنبه 9...
27 مرداد 1392

گنجینه لغات عرفان خان

  بیرون رفتن = دَ دَ آماده شده بودیم بریم خونه رویا جون (دختر دایی باباحسین ) که بتازگی خونه خریدن (انشاله مبارکشون باشه) ؛ به عزیزدلم گفتم بریم دَر دَر بلافاصله بعد از من تکرار کرد دَ دَ ، نه یه بار چندین بار پشت سرهم و دیگه نمیشد حریفت بشیم و جدی گرفته بودی و از جلوی در تکون نمیخوردی. شما و باباحسین حسابی خوش تیپ کرده و آماده بودید اما من یه کوچولو کار داشتم ولی اصلا اجازه نمیدادی و پشت سر هم میگفتی دَ دَ ...خیلی خیلی خوش گذشت و برگشتنی خواب بودی و دایی اینا میخواستن ببوسنت ولی میترسیدن بیدار شی و با اجازه و مسئولیت من بالاهره به بوسیدن دستت اکتفا کردن... خدایا شکرت امروزم با خوشی تموم شد ... &nbs...
21 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد